
چگونه عزتنفس خود را تقویت کنیم؟
آگوست 29, 2018شرایط اساسی عزتنفس
اگر انسان بخواهد به حرمت نفس نائل آید و آن را حفظ کند اولین و اساسیترین شرط، داشتن یک اراده برای فهم و درک و تمایل به کسب آن و نیز روشنبینی و مستعد کردن ذهن برای فهم و احاطه به ان چیزی است که به محدوده آگاهی انسان راه مییابد و حافظ و ضامن سلامت ذهن و منبع محرکه رشد عقلی انسان است (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
عمل بالقوه آگاهی انسان بستگی به وسعت هوش او یعنی به میزان ظرفیت معنوی و استعداد خاص شخص وی دارد ولی اراده جهت فهم و ادراک برای همه درجات هوش و استعداد یکسان است و متضمن شناسایی، تمامیت و یکپارچه کردن دانستهها و توان انسان به بهترین درجهای که به محدوده ذهنی او وارد میشود میباشد. بدبختانه این برخورد ذهنی در اوایل زندگی رها و یا تخریب میشود و انسان خود را در جهانی نامفهوم و بیمعنی، سردرگم و ترسناک مییابد که در آن اعتماد به نفس در شناخت، امری محال به نظر میرسد و ناگریز است زندگی خود را با آن تطبیق دهد (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
انسان در مسیر رشد خود بامسائلی برخورد میکند. روشی را که در مقابله با این مسائل انتخاب مینماید انعکاس فوقالعادهای بر حرمت نفس او دارد. اولین برخورد از این در کودکی روی میدهد و هرکس در مقطعی از عمر خود با نظایر آن روبرومیشود. مواقعی وجود دارد که عقل و احساسات انسان به طور کامل و سریع همنوا و همسو نیستند مثلاً تمایلات و ترسهایی را تجربه میکند که با درک معقول او در تعارض است و وی باید یا دنبالهرو درک معقول خود شود و یا از احساسات خویشتن پیروی نماید (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
حرمت نفس متضمن خود بیانگری در شناخت میباشد و با آن توأم است که بوسیله عادت به تفکر و قضاوت و تنظیم رفتار بر طبق آن تجلی کند. کور کردن فهم عاقلانه و نابود کردن مرجعیت آن و قربانی کردن ذهن در راه احساسات غیرقابل توجیه و دفاع، در حکم تخریب حرمت نفس میباشد.
نیروی استدلال عنصر فعال و نقطه آغازین در ذهن انسان است که به طور ارادی و اختیاری باید ایجاد شود، در حالی که احساسات عنصر منفعل و واکنش یعنی حاصل خود روی ترکیب و تلفیق ضمیر ناخودآگاه است. در یک حالت مفروض ممکن است در جهت واقعیت باشد و یا برخلاف آن باشد. قضاوت درباره مناسبت یا ارزشمندی احساسات یکی از وظایف و هدفهای مهم نیروی استدلال انسان است
(مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
اگر مرجعیت، استدلال و منطق انسان انکار شود و اگر انسان به طور انفعالی خود را تسلیم احساساتی نماید که مورد قضاوت و تائید او قرار نگرفتهاند، حس حاکمیت بر هستی یعنی فرمانروایی بر وجود را که لازمه حرمت نفس است از دست میدهد.
حرمت نفس سالم مشتمل بر سرکوبی امیال و خواستهها و یا انکار آنها نیست و احساسات شخصی را به دیده بیتفاوتی نمینگرد و بیاهمیت محسوب نمیکند بلکه آنها را به عنوان نتایج و اثرات احکام ارزشی به رسمیت میشناسد و در عین حال طبیعت این احکام و درجه ارزشمندی آنها را در هر زمینه به خصوص، مورد توجه و بررسی قرار میدهد (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
در معنی این روش حاکمیت معقول بر نفس است که بیش از هر چیز دیگر انسان را به سوی جوشش احساسات سالم در زمینههایی که این جوشش مناسبت داشته باشد هدایت میکند (و مناسبت آن را فقط استدلال میتواند تشخیص دهد). در صورتی که سیلان افسار گسیخته احساسات منجر به نتایج مصیبت بار شده و موجب میشود که انسان احساسات خود را منشأ خطر و گناه دانسته و از آن هراس داشته باشد
(مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
اگر یک انسان به نحو سالمی رشد نماید یک سلسله ارزشهای یکپارچه و کمال یافته کسب میکند، تفکر و احساسات او با یکدیگر هماهنگی و همنوایی دارند، وجود او به طور مزمن با تضاد و تعارض بین تمایلات و دانستههای وی از هم نمیباشد ولی هر اندازه هم که شخص دارای ارزشهای یکپارچه باشد جریان اعمال صحیح دانستهها و اندوختههای معنوی دیرینه وی خودکار نخواهد بود. یکپارچگی ضمیر ناآگاه او که احساسات وی را بوجود میآورد اشتباهناپذیر نیست به این جهت انسان همواره مسئولیت هشیاری و آگاهی از احساسات خود و ارزشیابی آنها را دارد و هیچگاه درست نیست که به آنها به عنوان عناصر اولیه ذهنی که خود به خود اعمال و افکار و احساسات ثانویه را پالایش و توجیه میکنند اعتماد شود (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
اکثریت افراد بالغ به میزان زیاد دچار کمبود حرمت نفس هستند. عنصر و مصیبت بیمعنایی که بر زندگی آنها سایه افکنده معلول خیانت آنها به قوای ذهن و نیروی تفکر خودشان است نه به واسطه ارضای هوای نفس و یا احساسات تند و نامعقول. در حقیقت باید گفت به دلیل هوسهای بیمعنی و احمقانهای که به یاد ندارند و به خاطر آزاد بودن در عمل در اثر انگیزههای آنی و تکانهها (بنده دم بودن) و بدون احساس مسئولیت نسبت به آگاهی بر آن اندیشههایی که پشتوانه این اعمال است (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
از نظر روانشناسی، یک مصیبت بزرگ این است که در زیر فشار تمایلات نامعقول از عقل و فهم خود غافل شده، آن را نادیده بگیریم ولی شاید فاجعه بزرگتر و غمانگیزتر این است که تحت تأثیر ترس، چنین عملی را انجام دهیم. پیروی از تمایلات نامعقول، لااقل نمایش نوعی خودبیانگری میباشد که بواسطه مصیبت دچار تحریف و اعوجاج شده و متوجه به هدف برای کسب لذت و ارضای خاطر است ولی قربانی کردن عقل شخص به خاطر ترس، انکار نفس به اعلی درجه است (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
البته احساس ترس به هیچوجه غیرعادی و یا نشانه بیماری نیست بلکه ارزشمند نیز میباشد ووظیفه ترغیب انسان در حفاظت از خود را درمقابل خطرات به عهده دارد. آنچه در مورد بهداشت روانی شخص واجد اهمیت است طرز برخورد او و روش برخورد با ترس است (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
قصد کردن برای فهم و درک و سیادت در قضاوت منطقی همان اصل اساسی یعنی احترام برای واقعیت را در پی دارد، یعنی یک حس عمیق از واقعیت و عینیت و هست بودن هستی و اینکه A ضرورتاً A است و نیز آنکه واقعیت امری است مطلق که نباید از آن گریخت و یا پرهیز کرد و مسئولیت اولیه ضمیر آگاه ادراک و رویت آن است. این اصل موضوع بحث در انتخابی است که برای حرمت نفس انسان نقش تعیین کننده دارد. انتخاب بین درست و نادرست، حقیقت و باطل که باید به وسیله قضاوت مستقل و کاربری ذهن خود شخص انجام گیرد و نه با فرار از مسئولیت و واگذاری این وظیفه به دیگران جهت شناخت و ارزشیابی و پذیرش، بدون قید و شرط و کنجکاوی منتقدانه نسبت به نظرات و عقاید آنان (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
انسان میتواند به وسیله و در قالب ذهن دیگری فکر کند البته میتوان از دیگران مطالبی را آموخت ولی دانش و آموختن مستلزم فهم و ادراک است و نه صرفاً تکرار و تقلید. برای آنکه یک مطلب، جزئی از علم و دانستههای انسان شود یک جریان فکری مستقل مورد نیاز است لزوماً استقلال عقلانی تلویحاً در قصد برای فهم و ادراک نهفته است. «فهم و ادراک» مضامینی هستند که فقط به فکر خود شخص مربوط میشوند (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
نظر به اینکه اساس حاکمیت اساسی که انسان بر هستی خود دارد و در کانون حرمت نفس او موجود است دارای ماهیت معرفتشناسی و روان است و چون این کیفیت به سودمندی ضمیر آگاه شخص مربوط میشود، فرار از مسئولیت تفکر مستقل و غیروابسته ضرورتاً در حکم چشمپوشی از حرمت نفس است (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
این دو سؤال که «حقایق واقعیات چه هستند» و «مردم چه میگویند یا چه احساس میکنند یا به چه معقتدند» دو مقوله کاملاً جدا و مستقل و به طور اصولی متفاوت از یکدیگرند، در حقیقت بازتاب دو عملکرد روانشناسانه و روشهای معرفتشناسانه روانی هستند که از نظر بنیادی از یکدیگر متمایزند (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).
موضوع دیگری در مسئله انتخاب بین «فکر کردن» و یا «فکر نکردن» بیشتر است که تلویحاً همان مفهوم را میرساند و آن انتخاب بین «پذیرفتن یا رد کردن طبیعت انسانی به عنوان یک موجود معقول به بقای او درگرو استفادهاش از نیروی ذهنی و عقلانی اوست». نظر به اینکه تفکر مستلزم کوشش است و از آنجا که انسان از خطا مصون نیست و برای فکر کردن با ترس و وحشت روبهرو شده و از اینکه از نظر عقلانی تنها به خود متکی شود هراس دارد. بنابراین ممکن است بکوشد بار هستی خود را به دیگران منتقل نماید که نتیجه آن بیگانگی از واقعیت و پیامد نهایی آن بدل شدن به موجودی غریب و هراسان در جهانی است که هیچگاه در ساختن آن سهیم نبوده (مترجم: هاشمی، جمال، 1375).